در سوگ شاهرخ مسکوب همنشين بهار وقتی شنيدم محقق شاهنامه شناس و نویسنده بزرگ ایران «شاهرخ مسکوب» سرا ینده «سوگ سياوش» نيز به ميهمانی خاک رفت در خود فرو رفتم. ا یا با مرگ یک ا شنا بخشی از خودمان نيز به خاک میافتد نمیدانم. یاد «ذنوبيا» ملکه «تدمر» ا ن زن قهرمان افتادم که در برابر ستمگران سينه سپر کرد و با در ا غوش گرفتن مرگ گفت: یا موت یا زهره البطوله یا تاج الحياه... خذنی الی طرفاتک... ای مرگ ای شکوفه قهرمانی ای تاج زندگانی... دستانم را بگير و مرا راه ببر... اشک در چشمانم جمع شد و به یاد یکی از توصيفات خود «شاهرخ مسکوب» در مورد مرگ افتادم. ا نجا که میگوید: «مرگ را تماشا میکنم که مرا محاصره کرده و چهار طرفم را بسته نه با بند و زنجير بلکه مثل غبار مرا در خود فرو برده به ا سانی میتوان از لایه ها و موج های پی در پی ا ن گذشت اما همچنان هميشه در ا نم و مثل بادکنکی از ا ن پر میشوم تا روزی که سوزنی بزنند و ناگهان بترکم یا کم کم مچاله و از هوا ~ 1 ~
خالی شوم... (ای مرگ) ای نامرد قحبه! میدانم یک روز خ ر ما را هم خواهی گرفت ولی بدان ما دستت را خوانده ایم و برای ما دیگر تازگی نداری» من شاهرخ مسکوب را ندیده ام اما برای من ا شنا بود. انگار هزار سال است او را میشناختم! ا یا چون او نيز زندانی سياسی بود و استبداد ملوکانه را تجربه کرده بود ا یا چون بر خلاف دستور سازمانی و تشکيلاتی به گ رد توبه تاکتيکی و ندامت خواهی های حقير نچرخيده بود ا یا چون با تذکره الاولياء و مولوی و عطار و سهروردی مثل شاهنامه فروسی و غزل غزل های سليمان و «پرومته در زنجير» و پاي يز و ا سمان دم خور و رفيق بود ا یا چون هرگز به ککش نرفته بود که چون در شرایط پيچيده و دشواری به سر میبریم و ممکنست دشمن سوء استفاده کند پس خيلی حرفها را نباید گفت ا یا چون کند و کاو در تاریخ و فرهنگ ميهنش را ضروری میدید و با شنيدن اینکه اینها روشنفکربازی و پوچ است از ميدان به در نمیرفت ا یا چون در همه چيز با شک اسلوبی وارد میشد و به یقين های کور میخندید... نمیدانم. اما یاد این انسان شریف بی اختيار زندان قصر را به خاطرم میا ورد که زندانيان با شور و شوق «سوگ سياوش» اش را میخواندند و برایشان حماسه عاشورا زنده میشد و شاهنامه و «داستان رستم و پيران» نيز به مددشان میا مد تا بازجوهای ساواک و به امثال سرهنگ زمانی نه بگویند و حریم ا زادی را پاس بدارند. در زندان خمينی که هر روز در «کوی دوست» و در سوگ سياوشی بودیم سوگ سياوش او نبود... بگذریم... سلام بر شاهرخ مسکوب و سلام بر مرگ! که نمیدانم کی و کجا خواهد ا مد شتری که امروز نه فردا در خانه من و تو نيز خواهد خوابيد. از جمله فرزندان این انسان شریف داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع مقدمه اى بر رستم و اسفندیار در کوى دوست مليت و زبان هویت ایرانی و زبان فارسی گفت و گو در باغ چند گفتار در فرهنگ ایران خواب و خاموشى درباره سياست و فرهنگ یادواره مرتضی کيوان و «روزها در راه» است که همه «غزاله» های او بودند. وی برخی از ا ثار مهم ادبيات مدرن و کلاسيک غرب را نيز به فارسی ترجمه کرده است. خوشه هاى خشم (جان اشتاین بک). ا نتيگون (سوفوکلس و ا ندره بونار. ادیپ شهریار (سوفوکلس) ادیپوس درکلنوس (سوفوکلس) و غزل غزلهاى سليمان از جمله یادگارهای شاهرخ مسکوب است. دکتر علی شریعتی از او و ترجمه پرومته در زنجيرش اثر «اشيل» به نيکی یاد میکرد و امثال کيانوری نيز نمیتوانستند منکر ایستادگی های او در زندان شاه بشوند ا نهم در قبرستان ~ 2 ~
پس از ٢٨ مرداد ١٣٣٢ و در شرایط هولناکی که «عبرت نویسان» و ندامت پيشگان از همدیگر سبقت میگرفتند. از کتاب «روزها در راه» ١٩ ا ذر ١٣۵٧ روزهای عمر در ما میگذرند بی ا نکه دیده شوند از بس همزاد همدیگرند همه تکرار یک نت و یک تصویر مکرر که نه شنيدنی است و نه دیدنی... در این ميان روزهای کمی «گذرای ماندگار» اند زیرا طرحی و رنگی دارند که در خاطرمان نقش میبندد و ما از برکت وجود ا نها از خلال پوسته های خاطره منزلگاههای عمر را به یاد میا وریم صاحب گذشته میشویم و از این راه به زمان حال خود خوب یا بد معنا میدهيم. ٢٩ ا ذر ١٣۵٧ چقدر بد است که یک چنين روزی در تهران نيستم یک عمر از این شهر زشت ا شفته و جنگل مولا بدم ا مده و حرص خورده ام اقلا در این ده پانزده سال اخير هميشه همين احساس را داشته ام ولی امروز که روز شکوه و بزرگی روز طهارت و پاک شدن این شهر است من (در پاریس) از ا ن دورم. امروز تاسوعا است روز تظاهرات و راه پيماي ی در شهر... اولين بار است که احساس میکنم تهران چقدر با شکوه تر از این شهر است...یک ميليون و نيم تا دو ميليون در خيابانهای تهران هستند و به ضد شاه تظاهر میکنند. گمان میکنم این جواب ا ن است که میگفت هر کس نمیخواهد گذرنامه اش را بگيرد و برود و میگفت دم مخالفان را میگيریم و مثل موش بيرون میاندازیم... افسوس که نيستم تا در سيل جمعيت محو شوم شسته شوم و پاک و طاهر بيرون بيا یم... (تاسوعا و عاشورا) عزاداری نبود جشن بود واسه مردم جشن بود گمان نمیکنم بعد از شهادت حسين در هيچ سالی هيچ ملتی تاسوعا و عاشورای به این شادمانی گذرانده باشد. ميگن توی یکی از دسته ها مردی ا مده بزنه تو سرش و حسين وای حسين وای سر بده همه دور و بری ها بهش پریده اند که چرا همچی میکنی نزن تو سرت باید تو سر دشمن زد شعار بده شعار بده... ١۵ دی ١٣۵٧ ~ 3 ~
سال ١٣٣۴ به زندان افتادم و در زندان چيزهای فراوان دیدم و چشم و گوشم باز شد. اما برای ا شناي ی با فرهنگ غرب برای الفبای فلسفه و ادبيات و برای تته پته و کورمال کردن در زبانهای دیگر تاوان سنگينی پرداختم و هنوز دارم میپردازم. حزب توده هم در کارهایش نزدیک بين بود. نمیتوانست چند سالی از تعداد محدودی کادر که در وضع من بودند چشم پوشی کند و بعد ا نها را ا گاه تر پس بگيرد. برای ا دم شریف سياست کار ساده ای نيست و داناي ی میخواهد. گذشت و فداکاری به تنهاي ی کافی نيست. همان احساس مسي وليت ا دم با شرف را زیر و رو میکند. ٩ دی ١٣۵٧ ساعت ١١ شب صدای تير میا ید. نه یکی و دو تا. تير در میکنند. مردم را میکشند تانک ها را به ميان مردم تظاهر کننده رانده اند. خبر و داستان امروز مشهد باورکردنی نيست ولی حقيقت دارد... ١٧ در ١٣۵٧ رفته بودم به عيادت (عزیزی) که بستری است. در خيابان بهار کنار دیوار ایستاده بود که... تيری به دستش خورد... از تيرهاي ی که گویا به کاربردنشان در جنگ طبق قراردادهای بين المللی مجاز نيست و جنایت به حساب میا ید. زیرا وقتی وارد بدن شد پخش میشود و میشکافد. ولی ارتش ما این تيرها را خرج خودمان میکند نه دشمن... بسياری از زخمی ها جرأت نمیکنند به بيمارستان بيا یند. نظامی ها سر میرسند و میبرندشان. کسی که تير خورده حق ندارد که نميردحالا که پرروي ی کرده و زنده مانده چشمش کور باید تاوانش را بدهد و کتک و پرونده و زندانش را نوش جان کند. در مشهد و اصفهان و بعضی جاهای دیگر که ارتش شاهنشاهی به کمتر از کشتن رضایت نداد. کشتن بيمار و طبيب و پرستار و برقرارکردن نظم... ٢٠ دی ١٣۵٧ ماشين ها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق میزدند. جشن گرفته بودند چون پيش از ظهر که هيي ت وزیران معرفی شد شاه گفت برای استراحت ممکنست به خارج برود. مردم هم او را رفته گرفتند... اميدوارم به زودی بتوانند با خيال راحت جشن بگيرند. راستش خيال خودم ناراحت است از این ارتش وحشی با ا ن کشتارهای دیوانه وار که همين روزها در قزوین و مشهد کرده است باورکردنی نيست. با تانک به صف نفت زدن و منتظران را له کردن و بيمارستان و داروخانه را کوبيدن و سوختن و بعد از ساعت منع رفت و ا مد به خانه های مردم ~ 4 ~
هجوم بردن و ا نها را به تير بستن و یا سوار اتومبيل از خيابان ها گذشتن و رهگذران را زدن و انداختن و تازه اجازه برداشتن جنازه ها را ندادن! این ارتش نمیدانم چگونه خواهد گذاشت که ملت نفسی بکشد. انگار ارتش ایران جز ملت ایران دشمنی نمیشناسد و فقط برای جنگ با این دشمن (به شرط ا نکه مسلح نباشد) تربيت شده است ٢۶ دی ١٣۵٧ سرد است. تاریک است و برف همچنان میبارد... میگویند اگر دولت بختيار موفق نشود نظامی ها کودتا میکنند... ژنرال هایزر ا مریکاي ی باید بيا ید و به ارتش ایران بگوید که فعلا از دولت اطاعت کنيد! مخالفان هم نمیگویند چه باید کرد. به نظر میرسد ملت رها شده است تا همچنان شهيد بدهد و کشته شود... ا قا (خمينی) طوری رفتار میکنند که انگار لازم نيست مردم فعلا از چيزی خبر داشته باشند و نقشه های ایشان را بدانند مگر اخراج ا ریامهر را. ۵ بهمن ١٣۵٧ رادیو را گرفتم. به ا خرهایش رسيدم. اظهار لحيه های شهبانو در باره فرهنگ ایران. در هيچ حالی ول کن این رسالت فرهنگی نيست... به حماقت عجيب ا دميزاد فکر میکردم... این همه جنایت خيانت به ملتی و غارت مملکتی برای هيچ. حماقت ا دمی هم نهایت ندارد... راه افتادیم و به خيابان شميران رسيدیم. چراغ های اتومبيل ها روشن بود و بوق میزد. مردم خوشحال بودند... همه ریخته بودند توی خيابان شيرینی و ا ب نبات پخش میکردند و به هم تبریک میگفتند و خيلی ها از شادی گریه میکردند... هرگز چنين تهرانی ندیده بودم. این شهر زشت کج خلق و ا شفته شادترین مهربان ترین و کامرواترین شهر دنيا بود و مردمش همه با هم رفيق شده بودند... ٩ بهمن ١٣۵٧ صدای شعارهای مردم میا ید. از االله اکبر گرفته تا مرگ بر شاه از عرش اعلا تا اسفل السافلين... حجاب ترس در ميانه نيست رابطه مردم با همدیگر بهتر شده است. به هم اعتماد پيدا کرده اند و در زمينه مشکلات اجتماعی در برابر دشمن مشترک و دستگاه دولت و ارتش به همدیگر کمک میکنند... ا ن مناسبات خشمگين گرگانه در رانندگی ا رام تر و تا اندازه ای دیگرگونه شده است. نه تنها رابطه که وساي ل ارتباط هم تغي ير کرده روزنامه ها را میشود ~ 5 ~
خواند و دیگر مثل سابق پر از دروغ های بخشنامه ای و یا انباشته از تبریک های تملق ا ميز عجيب نيست. هر بار سی چهل صفحه سپاس. خدایگان میخواست همانطور که از ژاپن جلو زده بود از خدا هم جلو بزند... ترس مردم با قبول مرگ ریخته است. نه تنها از مرگ نمیهراسند بلکه از شعارها دیده ميشود که مردم نه تنها مرگ را به مبارزه میطلبند (تانک توپ مسلسل دیگر اثر ندارد) بلکه انگار در ا رزو و حسرت مرگند (برادر شهيدم شهادتت مبارک. زنده و جاوید باد راه شهيدان ما. ای شهيد حق ا یم به سویت...) و شعارهای بسيار دیگر. بی تردید سيدالشهدا صورت مثالی و نمونه ا رمانی این انقلابيون است. تقریبا همه شعارها موزون است... امروز هم بيداری و برخاستن ملت با شعر با سخن موسيقی توأم است. این شعارهای موزون سرود صبجگاهی ماست... از ویژگی نهضت کنونی ایران همگانی بودن ا ن است... ا ریامهر هميشه در حسرت محبوبيت و قدرت بود. محبوبيت دکتر مصدق و قدرت پدرش. گرچه وانمود میکرد که هردو را دارد ولی نداشت. این هردو را دشمنش ا یه االله دارد و بدتر از همه ا نکه این دشمن روحانی مذهبی است که در تمام دوران پادشاهيش دانسته به وسيله ا ن عوام فریبی میکرد... ١١ بهمن ١٣۵٧ دیشب شنيدم که منع رفت و ا مد از ساعت ٨ به بعد است...این روزها ناراحتی وجدان مثل نور نورافکنی که در چشم بيافتد داي م ا زارم میدهد. بی عملی در گرماگرم عمل... از دو و نيم بعد از ظهر تا حال دارند ا دم میکشند. جلوی دانشگاه ميدان ٢۴ اسفند...هر کشتار تازه ای مردم را با هم دوست تر میکند. انگار مهربانی تنها دفاع در برابر گلوله است. دوستی در برابر مرگ... دیشب اطلاعات در صفحه اول مصاحبه با پسر ا یه االله (احمد خمينی) را هم شروع کرده بود (ا ن هم چه مصاحبه ای!) انگار ا یت االله شهبانوست و نورچشمی ایشان «مادر گرامی» یکی از بازی های روزگار هم این است که مردم برای ا زادی با ایثار و بيدریغ به شهادت میرسند تا یکی تنها به موجب ا نکه وابسته به ا قاست حدود «ا زادی» ا نها را معين کند! به این میگویند نيشخند انقلاب. با چشمی اینجای امروز را میپایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری ا ینده را میبيند و میسنجد و مثل شاهين ترازو در نوسان است... باری «چشم عقل» من نگران ا ینده است. در بهترین حال با سال ها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهيم بود... ~ 6 ~
١٢ بهمن ١٣۵٧ امروز ا یت االله ا مد... رفتيم چهار راه پهلوی و در تقاطع شاهرضا صبا مستقر شدیم. پيدا بود که دیدن ا یت االله نه ممکن بود و نه هدف اما مردم دیدن داشتند. همه جور از هر سن و صنفی از هر طبقه و گروهی بود. ا رام خوشحال با چهره های باز و پاک شده از خاکستر تحقير و توهين ا ن فرعون و دستگاهش که میخواست دمشان را بگيرد و بيرون بياندازد. از کودک و پيرزن چادری و بزرگ و کوچک کسی نبود که نباشد. تجربه عجيبی بود که دیگر اتفاق نمیافتد. هرگز تهران را اینجوری ندیده بودم و دیگر هرگز نخواهم دید. «خلق همه سر بسر نهال خدا» بودند با شاخه های زلال باران خورده سرسبز که مثل درخت های شاد راه میرفتند و بهار در دستشان بود و طراوت سرکش روي يدن در دلشان. روی خاک گلگون و رنگارنگ دلهره و اميد میخراميدند... کاش «روح االله» هرگز چون صليبی شکسته بر دوش شهر (و کشور که هر دو هم در لغت و هم در معنا از یک ریشه اند) نيفتد و در راه سربالا و سنگلاخ رستگاری و رستاخيز بار خاطرش نباشد یار شاطرش باشد... ١۵ بهمن ١٣۵٧ همه چيز در تاریکی و ابهام میگذرد. ا نهم با چه سرعتی! مثل اینکه روی نوارهای غلطان در دالانی تاریک میدوانندمان و هر ا ن احتمال ا نست که به دیوار بخوریم و نقش زمين شویم... ا یا ممکن است که ا مریکاي ی ها برای احتراز از وضعی بدتر این ماشين کشت و کشتار را به طرف ا قا برانند تا زیر پرچم او به هر تقدیر دست نخورده بماند تا به خيال خودشان جلوگيری از کمونيسم موقع ژي وپلتيک نفت بازار ایران و... کمابيش دست نخورده بماند ١٨ بهمن ١٣۵٧ سرنوشت انسان (گذشته از جهان) محدود و مشروط است به شرایط اجتماعی. انسان برا مده و پرداخته جهان و اجتماع است. در جنبش کنونی اجتماع ایران مثل کارگاهی ا تشفشانی هم خود در حال زیر و رو شدن است و هم هر چيز را در خود دگرگون میکند ذوب میکند و به قالبی دیگر میزند و باز میسازد. این کارگاهی است که سرنوشت دیگری از ما و برای ما میسازد بذر دیگری در خود میپرورد و درخت دیگری میرویاند. پس اگر خود در این جنبش درگير نباشيم... ا نگاه سرنوشت ما را بی حضور ما رقم زده اند و رضایت داده ایم که سرنوشت بدل به تقدیر شود جبری باشد که بر ما فرود میا ید. در کناره کارگاه ایستادن ا ن را به صد چشم پاي يدن تکوین و تبدیل سرنوشت خود را دیدن و در ا ن دستی نداشتن از خویشتن حال و ا ینده خود پرت افتادن است. از خود بيگانگی (و یا به تعبير من ~ 7 ~
ناخویشتنی) است و من این ناخویشتنی را با چنان شدتی احساس میکنم که انگار استخوان هایم دارد از هم میپاشد. گرچه در ساحل شط سرنوشتم ایستاده ام ولی در بی ا بی خشکی و هيچی غرق میشوم فرو میروم و نفسم به جای ا نکه سينه ام را بشکافد و برا ید واپس میرود و در خاکستر تنم خاموش میشود... ٢٣ بهمن ١٣۵٧ امروز صبح که از خانه بيرون ا مدم برای اولين بار در عمرم احساس ا زادی کردم. پس از نمیدانم چندین سال که فکر و ا رزوی ا زادی در من جوانه زده است برای اولين بار احساس کردم که سنگينی شوم مخفی و داي می استبداد روی شانه هایم نيست... ا ن ترس کمين کننده ا رام و پر حوصله که از پشت چشم های دوست و دشمن از درون روشنی و تاریکی از ته کوچه های بن بست در پی دیوارهای متروک و از ميان جمعيت عابران پياده روهای شلوغ مرا میپاید ا ن ترس رفته است. ا ه چه سعادتی هرگز در عمرم چنين احساسی نداشتم... جمعيت مثل قلبی زنده میتپيد و باز و بسته میشد و حرکت میکرد و جان داشت مثل گياه ریشه در خاک داشت... جوان های مسلج... نگران حمله ی پس مانده ی ارتشی ها و ساواکی ها بودند و مدام فریاد میکشيدند... از این طرف نرین از اون طرف برین پخش بشين اگر حمله کنند تلفات سنگين میشود نایستين... ناگهان دیدم ولوله و جنب و جوش در مردم افتاده و همه بوق میزنند و... فریاد میکشند سلطنت ا باد سلطنت ا باد... فهميدم رادیو خبر داده که تعدادی از چریک ها در پادگان سلطنت ا باد به محاصره افراد گارد که گویا چند ا مریکاي ی هم در ميان ا نها هستند در ا مده اند... جمعيت چنان میرفتند که هيچ سلاحی هيچ مرگی در برابرشان نمیتوانست ایستادگی کند... چنين چيزی هرگز ندیدم زلزله شده بود. کوهی فرو ریخته بود و سيلی بنيان کن سرازیر شده بود مثل ا بشاری که صدایش هوا را تا دوردست میلرزاند... کی مردم خبرهای رادیو را باور میکردند تا چه رسد به اینکه از خبری اینطور جاکن شوند جشن بگيرند و با شادی افسار گسيخته ای بر سر جانشان بازی کنند. ا ن هم این مردم! همين مردم «ولش کن» به من چه «کشک خودتو بساب» همين مردم که میگفتند «هر کس دره ما دالونيم هر که خره ما پالونيم» براستی چه رستاخيزی شده است... انقلاب وقتی پيروز شد که هيبت مرگ فرو ریخت که مرگ خلع سلاح شد... *** ~ 8 ~
من نويسنده» در کوی دوست «هستم ولی او نوشته من نيست همنشين بهار با به خاک افتادن شاهرخ مسکوب پژوهشگر شاهنامه شناس و «تامجاد» Tom Joad ادبيات مهاجرت ایرانيان که بعد از توطي ه عليه دکتر مصدق و ا ن مرداد گران یعنی در پس لرزه های کودتای ننگين ١٣٣٢ زندان و شکنجه را نيز حس کرد و سربلند بيرون ا مد پيشتراز او و کتاب پر بار روزها در راه که در واقع حکایت همه ما است یاد کرده ام. قبل از اینکه با هم این سير و سلوک را ادامه دهيم اجازه میخواهم یک سي وال طرح کنم: شاهرخ مسکوب صد کفن پوسانده است! پس چرا باید در باره او نوشت و اصلا چه مسي له ای از ما حل میکند پهلوان زنده را عشق است! البته ا نکه مینویسد خود بيش از هر کسی نياز دارد تا با به یاری فرزند خویش! یعنی قلمش بر غم و اندوه زمانه بکوبد تا بر روزمرگی دهنه زند و در برابراین زندگی که پارس میکند و این زمين که خار میخلد و این ا سمان که بلا میریزد سينه سپر کرده بایستد. به قول ا ن عزیز که در «کویر» ش باران میبارد: نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد ا وردن جدا از انگيزه زیبا و فردی فوق و نيز این واقع يت دردناک که به قول مولوی ما قدر زندگان را ~ 9 ~
ندانسته مرده پرست و سخت جانيم و تا فرزانه ای به خاک نيفتد به یادش میافتيم باید به نکته زیر هم اشاره کنم: در زمانه ای که خرد و احساس به تبعيد رفته ابتذال به ميدان ا مده و ا یات عظامی که به اسم گلوباليسم و جهانی شدن سرمایه جهانی را به جنگ و جنایت کشيده اند کرکری میخوانند در روزگاری که قلم قرشمال نوکران استعمار و ارتجاع بذر یا س میپاشند در حاليکه طالبان نفت و دلار و امثال فوکومایا جار میزنند ا رمانگراي ی ول معطل است و روضه پایان تاریخ میخوانند در دنياي ی که صاحبان زر و زور تزویر میکنند و با استخدام و کنترل منبرهای الکترونيک نوا وری های تکنولوژیک قدرت بی چون و چرای میدیا (روزنامه رادیو تلویزیون ماهواره اینترنت و...) از بوق سحر تا تنگ غروب در گوش خلقاالله ورد میخوانند و مخ اش را میخورند یاد خروسان بی محل! و فرهيختگان هميشه زنده ای چون شاهرخ مسکوب که در دل شب های تار چراغ به دست گرفته به سياهی ها پوزخند زده در شراي ط حضور و قدرت احزاب سياسی نيرومند نيز تعادل استقلال و خلاقيت خود را حفظ نموده و همواره قلب شان برای ا زادی طپيده است به ویژه برای نسل جدیدی که داي م برایش گربه رقصانی میشود و در چشمش خاک میپاشند ضرورت دارد. نسل جدید مثل تشنه به ا ب و خسته به خواب به بازخوانی تاریخ پرفراز و نشيب ميهن خویش محتاج است تا به بيگانه دل نبندد و سرنوشتش را خودش بنویسد. بگذریم که امثال شاهرخ مسکوب نگاه ما را به فرهنگ و ادبيات و بازگشت به خویش و به فردوسی و شاهنامه و رنج و شکنج سياوشان زمانه نيز مماس میکنند. امثال او نه پایشان در گ ل سنت گير میکرد و نه از هول هليم سنت به دیگ شبه مدرنيسم میافتادند. سنت و مدرنيته را به معنی دقيق کلمه میشناختند و دم به دم در تغي ير و نوزاي ی بودند. شاهرخ مسکوب هر تغي يری هم که کرد در مبارزه با پليدی و پلشتی استوار ماند و با ستمگران و تاریک اندیشان ا بش در یک جوی نرفت و با اینکه از دست جمود و واپس گراي ی ذل ه میشد با ا ي ين و باورهای مردم ميهن اش به اسم روشنگری و لاي يتسه برخورد سيخکی نمیکرد. از عالم و ا دم طلبکار نبود و در سيما و رفتارش افتادگی و فروتنی موج میزد... در دو مقاله پيشين با او از ا ذر ۵٧ تا کمی بعد از انقلاب بزرگ ضد سلطنتی همراه شدیم. فراموش نکنيم که کتاب «روزها در راه» او ا ي ينه ای است از ا نچه بر ما رفته و هزارپارگی و رنج و شکنج نسلی را به تصویر میکشد که با هزار اميد به انقلاب بزرگ ضد سلطنتی چشم ~ 10 ~
دوخت با چشم ها و دست های بسته از این زندان به ا ن زندان و از این شکنجه گاه به ا ن شکنجه گاه کشيده شد و بعد از سالها ا وارگی و فراق به معشوقش رسيد و تا ا مد او را ببوید و ببوسد و دورش بگردد و زیر سایه اش بنشيند گردباد از راه رسيد و همه چيز از جمله معشوق زیبایش ربوده و ملا خور شد. روزها در راه سفرنامه نسلی است که با دلی پرخون و چشمی اشکبار به ناچار قلبش را در ایران به جا گذاشت و کوله بار غم ها و نيز ا ميدهایش را به دوش انداخت و به کوه و بيابان زد راهی غربت شد و ا نجا دوستانش یکی بعد از دیگری بر دارهای شقاوت و جهالت رفت با این حال در شکفتن گل صبح از درون شب های تار ذره ای تردید نکرد... دندان هایش یکی یکی ریخت برف روزگار بر سر و رویش نشست پدرش مرد مادرش مرد و حتی نتوانست بر بالای قبرشان برود... خواهران و برادرانش یکی یکی م ردند اما تسليم پليدی و زشتی نشد و هر روز و هر شب قلبش را صدا زد... ا خ بگذریم... اینجا زبان از سخن گفتن باز میماند. شاید به قول بتهون موسيقی یا چه ميدانم سکوت باید حرف بزند و مگر نه اینکه هر سکوتی حرفهای خودش را دارد شاهرخ مسکوب و روزها در راه ما را به یاد جان استاین بک ) Steinbeck (John و «تامجاد» قهرمان کتاب خوشه های خشم میاندازد که به همراه خانواده اش در زمين های بی حاصل اوکلاهاما روبه نابودی میروند و برای کار در تاکستان راهی کاليفرنيا میشوند. وقتی به ا ن جا میرسند مدتی در حلبی ا باد زندگی میکنند و استثمار و دربدری را با پوست و گوشت خود حس میکنند... خب برویم سراغ روزها در راه سفرنامه تام چاد ادبيات مهاجرت که به قول صدرالدین الهی تصویر مچاله شده ما در روزگار هزار پارگی است... اگر مذهب هدف باشد وقتی به سياست بپردازد این خصلت خود را به سياست هم میدهد و در نتيجه وضع سياسی یی که مذهب به خود میگيرد نيز هدف میشود و به صورت مطلق در میا ید. مطلق طلب و توتاليتر میشود...... فتوای خمينی در مورد حجاب فقط نشانه ناشی گری و موقع ناشناسی است... با این کوه مشکلاتی که در برابر مردم و دولت است بی انصاف همه چيز را ول کرده و چسبيده به حجاب زن ها. اصلا ] این [ اسلام بدجوری گرفتار پاي ين تنه است و از این بابت خيلی شبيه ~ 11 ~
دین یهود است. کسی هم نسيت که بگوید ا خر مرد حسابی حالا وقت این نفاق افکنی هاست هی میگوید هر که تفرقه بيندازد خاي ن است و از طرف دیگر خودش این نيروی عظيم و یکپارچه ای را که پشت سرش جمع شده بود پراکنده کرد. سه چهار روز پيش به دولت بازرگان حمله کرد و حالا میگوید این دولت را تقویت کنيد و هر که تضعيفش کند چنين و چنان است... هرکس خلاف ایشان فکر کند یا نادان است یا خاي ن!... هنوز نتوانسته جمع شدن بر سر خاک دکتر مصدق را هضم کند. عجيب است که ا ریامهر هم نمیتوانست. البته معنی رفتن سر خاک مصدق ) ١۴ اسفند) مخالفت با سلطه ی ا خوندها بود که مردم دارند سنگينی ا ن را به شدت حس میکنند... در چهار راه قوام السلطنه به تظاهرات حمله شد. چند تاي ی از زنان را زدند... من با تندی و داد و فریاد داشتم با یکی دو تا بحث میکردم. ا نها اصرار داشتند که منظور ا قا از فتواي ی که داد حمله به زنان بی حجاب نبود ا خرش من کوتاه ا مدم و گفتم... یک رهبر سياسی یا مذهبی باید مواظب حرفی که میزند باشد تا مخالفان متعصبان و دیگران سوء استفاده نکنند. ا تش را او روشن کرد. اینها حرف ا قا است. یک مرتبه جوان ٢٠ ساله ای با خشم و رگ های برا مده گردن به سر مخاطب من فریاد کشيد با این یهودی ها و ارمنی ها بحث نکن. به یارو گفتم میبينی و برگشتم به طرف ا نکه پریده بود توی صحبت و گفتم لابد یک دقيقه دیگه ساواکی هم میشيم. جواب داد از کجا که نباشی. ماست ها را کيسه کردم دیدم مسجد جای گ ه خوردن نيست. کافيست یارو داد بزند ا ی ساواکی و خلق االله بریزند... ۵٧/١٢/٢۴ باز گلی به گوشه جمال مهندس بازرگان. در سخنرانی تلویزیونی دیشب مثل دفعه های پيش خودمانی و صميمی بود ولی دیشب حرف هایش اهميت دیگری داشت چون خيلی مودبانه و زیرکانه از ا یت االله... و دخالت های بيجایش انتقاد کرد. اگر نتوان از امام انتقاد کرد به جای دیکتاتور رفته دیکتاتور دیگری ا مده... خدا عاقبت ما مردم را به خير کند... دیرور درکوی دوست از چاپخانه بيرون ا مد... الان کتاب با روحيه فعلی اجتماع ایران سازگار نيست پرت است و بوی نا میدهد. مثل سيب زمينی مانده است... احتياج به زمان دارد تا جا بيفتد. ۵٨/١/١ صبح عيد است. نيم ساعتی است که سال تحویل شده ا قاهمان حرف های تکراری را باز ~ 12 ~
هم گفت... استنباط مخصوصی از ا زادی دارند ا زادی اکثریت و اطاعت اقليت. در تصاحب غنيمت بسيار حریص و همه چيز را برای خود میخواهند. میگفتند خيال حکومت کردن نداریم! اولين عيد بی پادشاه است بعد از ٢۵٠٠ سال اما تفاوتش با عيدهای دیگر حس میشود. انگار نه انگار. عيد بوی خفقان و مرگ میدهد. بوی استبداد و خود کامگی هوا را سنگين و تنفس را دشوار کرده است... ۵٨/١/٩... مازندران زیباتر از هميشه بود. همان که از بچ گی میشناختم. همان باغ با درخت های پير رها شده و پر برکت همان علف های سرزنده و خيس و همان غازها و جوجه های فضول و گاوهای بی خيال خونسرد... اصل زندگی شان همان سادگی هميشگی را دارد و هنوز با ریتم طبيعت حرکت میکند... خوشبختانه در نوگراي ی خيلی پيش نرفته اند تا بشاشند به اصل زندگی... باران میبارید. مرغ ها زیر ا بچکانی کز کرده بودند. خيس و خاموش سر در بال سرما را تحمل میکردند. درخت ها... گرچه کنار هم ایستاده بودند اما عجيب تنها و غمگين به نظر میا مدند. کشتزارهای شخم زده اما تهی صبورانه باران را مینوشيدند. ا ب ا سمان و زمين را به هم پيوسته بود و دشت محزون و خلوت بود. دل ا دم از این همه زیباي ی دردناک میگرفت. طبيعت به خاموشی مرگ و به همان زیباي ی بود و نجوای باران مثل زمزمه ای بود که از مردگان به یادگار میماند. ۵٨/١/١٢ ا قا گفت رأی دادن به جمهوری اسلا مییعنی ا ری گفتن به اسلام و عکس ا ن نه گفتن به اسلام است. البته بعدا تکميل شد و فرمودند نه گفتن رأی دادن به کفر است... اوضاع زمانه بدجوری در من اثر میکند. بوی بدبختی همان ظلم و همان خفقان را میشنوم. خدا کند که اشتباه کنم. این ا خرها یکی دو مقاله سياسی در ا یندگان به چاپ زده ام... راستش کمی میترسم پایم را در کفش روحانيت کردم. در کوی دوست بيشتر از یک ماهی است منتشر شده اميدوارم به زودی از دام دلفریب کتاب نجات پيدا کنم. میگویم دلفریب چون میخواندم و حالت مظفرالدین شاهی به من دست میداد خودمان از خودمان خوشمان میا مد وقتی نویسنده با کتابش اینطوری شد مثل خری ~ 13 ~
میشود که در گل بماند. دیگر همانجا لنگر میاندازد و کتابش را نشخوار میکند. ولی خوشبختانه... به مرحله دیگری میرسم که من نویسنده او هستم ولی او نوشته من نيست. مال من نيست. مال خودش است. دارد از من دور و جدا میشود و من به صورت یکی از خواننده ها در میا یم... ۵٨/٢/٢٢ همچنان بهار است بهار پایدار. ولی در دلم همچنان خزان است...نمیتوانم زمام درونم را به دست بگيرم و خودم را راه ببرم سکندری میخورد و روحم مثل ا بی در ظرفی شکسته میریزد و پخش میشود...نمیتوانم خود را از زیر بمباران حوادث روز کنار بکشم... امروز ا یندگان عملا توقيف شد... دفتر امام اعلاميه داد که من دیگرنمیخوانم... رادیو تلویزیون وسيله حمله به مطبوعات شده است...همه ا نهاي ی که هنوز فکرشان کار میکند و تعصب مذهبی چشم هایشان را کور نکرده از این انحصار طلبی... به تنگ ا مده اند. از بس همه از این اختناق نفس شان گرفته است. من دیگر ا یندگان نمیخوانم و بعدش حمله و هجوم. ۵٨/٢/٣٠ دیروز رفتم دانشگاه صنعتی شریف. جبهه دموکراتيک ملی به مناسبت زاد روز مصدق و طرفداری از ا زادی مطبوعات دعوت کرده بود... ميتينگ زنده پرشور و اميدوارکننده ای بود پاد زهری بود برای افسردگی... در یکی از سالن های دانشگاه نمایشگاه عکس شهيدان حزب توده بود... نمایشگاه پر از خسرو روزبه بود عکس و مجسمه و نوشته و... حزب توده سعی کرده بود از نام بلند او منتهای بهره برداری را بکند بی ا نکه پاسخگوی ماجرای لورفتن سازمان افسری و شهادت رفتگان بی مانند دیگر باشد... (در نمایشگاه) رفته بودم که بعضی از رفقای قدیم را ببينم رفته بودم که جوانی پاکی و دليری خودم را ببينم. ا ن سال های ا رزوهای سرشار و ایثار بی دریغ را. مرتضی ) کيوان) را طبعا زودتر از همه دیدم... نمیدانم چه بر سرش ا ورده بودند شکنجه را همه میدانند ولی این کافی نيست... در اینجا مرتضای دیگری است به طرز دردناک و چاره ناپذیری مردانه است با شکوه است. دارد میرود که مرگ را شکست دهد و چنان مصمم است که میدانی با مرگ پيش از ا نکه بياید روبرو شده و کارش را ساخته است... او مرگ فاتحانه ای داشت. با مرگش زندگی را فتح کرد... با مرگش معلم زندگی من شد. در روزهاي ی که زیر شکنجه بودم این را خوب ~ 14 ~
فهميدم... بعد از مرگ او بود که من ا ن شعر کذاي ی را گفتم که خوشبختانه هرگز منتشرش نکردم ولی در حقيقت نطفه (کتاب) سوگ سياوش همان وقت بسته شد... عکس های (سروان منوچهر) مختاری ) گلپایگانی) جور دیگری بود. از او هم دو تا عکس در نمایشگاه بود. نمایش مردگان در نمایشگاه مرگ یا نمایش زندگی در لحظه مرگ. (منوچهر مختاری) در هر دو عکس میخندید... خنده تازه زنده و ناباوری داشت. انگار میداند اما نمیخواهد باور کند... گوي ی مثل ا هوست که به روی مرگ لبخند میزند... ) عکس محقق را) ا نطرفتر به پرده نصب کرده بودند با بيژامه و سر تراشيده و شانه های بالا کشيده و خنده ای باز... با هوش تيز و شکافنده نگاه میکرد و در نگاهش میخندید... از علوی عکس محو و بی خاصيتی در نمایشگاه شهيدان بود. مثل خود خدا بيامرزش که فقط خوب بود و صادق اما گيج... نوراالله شفا را دیدم... گویا در دادگاه است. ا یا به قاضيان ا ن دادگاه بلخ چه میگفت چطور ممکن بود راهی به مغز یا دل شان پيدا کرد ا یا ميان حاکم و محکوم ميان این متهمان و ا ن داوران که سرنوشت یکی و رأی دیگری مقدر است برقراری هيچ رابطه ای ممکنست یا فقط تشریفات و مراسم ارتباط میتواند ا نها را در برابر هم قرار بدهد ساخت و سازمان اجتماع چه جوری است خصلت و نهادهای ا ن چيست که رابطه تا این حد غير ممکن میشود گذشته از عوامل شناخته و پيدا سرچشمه های پنهان این غرابت و بيگانگی شدید ا دم ها از یکدیگر چيست که اینطور مدام و پایدار گرم کار است نوراالله شفا بلند شده است تا حرف بزند ولی میداند که مخاطب او عدم تهی و برهوت است اصلا ا مده است که نشنود. برای نشنيدن حضور یافته است... نه تنها دادرسان در ا ن زمان مردم هم صدای او را نمیشنيدند. دیگرانی که او به خاطرشان مبارزه میکرد صدایش را نمیشنيدند ولی او حرف میزد. شاید مثل فروغ فکر میکرد صدایش میماند. در مرگ هم ساکت نبود با فریاد م رد در لحظه تيرباران شعار میداد. با چشم های بسته و دهان باز. ا یا میتوان مرگ را با فریاد پس زد ا یا میتوان خش خش مرگ را که مثل ا تش در جنگل روح میافتد که مثل خزنده ای به سوی قلب میخزد با فریاد کردن حقيقت خاموش کرد یا دست کم نشنيده گرفت... ۵٨/٣/۵... هوا را که تنفس میکنی انگار مخلوطی از دوده و پرز و سریشم را فرو میدهی. در ~ 15 ~
ميخانه ببستند و در خانه تزویر و ریا زا باز کرده اند...وضع مالی مردم بد است تفریحات سالم یک قلم نابود شده است... همه چيز سوت و کور است... ۵٨/۴/٢ دیروز رفتم به ميتينگ جبهه دموکراتيک در دانشگاه... پيدا بود که از مدتی پيش جلو ميکروفون را مخالفان اشغال کرده اند. یک دسته صد نفری خشمگين و هيستریک هم داي م در حرکت بود و در ميان حاضران میدوید و نظم را به هم میزد و شعار ميداد و پشت بندش فحش چاشنی میکرد. یکی... گفت ا زادی یعنی اینکه شما هر گهی میخواین بخورین پيش خودم فکر کردم ما که نه... ما باید یک گوشه ای بنشينيم و ماستمون را بخوریم... موج این خشم کور دامن (یکی از دوستان) را گرفت... یک جماعت سی چهل نفری وحشيانه هجوم ا وردند. کتک خورد پيراهنش تکه پاره شد دوربين و جعبه اش را هم بردند... این ماجرا دست کم یک ربعی طول کشيد. جبهه دموکراتيک پس از مدتی معطلی فقط توانست برنامه را اعلام کند که هجوم به ميز ميکروفون شروع شد سيم ها را پاره کردند گردانندگان را کتک زدند و قال ميتينگ را کندند. به این ترتيب برنامه خوشبختانه در نهایت موفقيت به انجام رسيد. فقط چند هزار ا دم محترم م نتر هجوم دویست سيصد نفر شدند. ۵٨/۴/۴ دیشب احسان طبری را بعد از ٣١ سال دیدم. شکسته تکيده درهم ریخته! شصت و یکی دوساله است. اما در واقع پيرتر و خسته تر مینماید. اول درست نشناختمش. به ا ن سرمشق روزگار جوانی من شباهتی نداشت. ا ن وقت ها بی اختيار میدرخشيد. بی ا نکه بخواهد. چشم های تيز و نگاه سرشارش رفتار دوستانه و صورت معصومش با نوعی سادگی کودکانه و هوش بی تاب و ا رام ناپذیری که داشت خواه ناخواه ا دم را تسخير میکرد... در ا ن روزگار او سرمشق رفيق و معلم گروهی از نسل ما بود که سرش برای دانستن درد میکرد که میخواست قلم به دست بگيرد که میخواست ا دم باشد... چه گفتن و چه نوشتنی داشت. سی ساله بود که رفت و سی سال زندگی در تبعيد کار او را ساخت. سی سال دوری از زمين و ریشه خود. سی سال زندگی در تحقير در دسته بندی و کشمکش و بيهودگی در قوطی در بسته حزب توده. سی سال در حوضی کثيف و کوچک شنا کردن هرچند بزرگترین ماهی ا ن باشی رمق روحت را میگيرد... ادامه دارد... ~ 16 ~
کتاب خوشه های خشم ) Wrath (The Grapes of قحطی و گرسنگی سال های دهه ١٩٣٠ را که به دوران Depression یا رکود مشهور است نشان میدهد و زندگی خانواده های کشاورز ا مریکایی ا ن زمان را به تصویر میکشد. تام جاد ) Joad (Tom قهرمان این کتاب است و داستان حول دربدری ها و رنج های اوست. ***** سوگ سياوش شاهرخ مسکوب را نوشت همنشين بهار نوشيروان روزگار به هيچ بزرگمهری وفا نکرده و نمیکند. این واقعيت را ج دا از خود زندگی از شاهنامه فردوسی و تاریخ بيهقی نيز که از عالم غد ار و زاهد م ک ار سخن گفته و درد و رنج امثال بزرگمهر را به تصویر کشيده ميتوان دریافت. ظلم و جور ستمگران هم نباشد مرگ که با تر نم زندگی همراه است دست بردار نيست و در زمان و مکانی که تنها خود تعي ين میکند به احوالپرسی ما میا ید و از همين رو هيچ کس نمیداند کی و کجا خواهد افتاد. ~ 17 ~
از گذشته های دور مرگ این راز رازها مرا به تا مل وا میداشت. میدیدم که مرگ دانه در ميان خاک مژده تولد درخت سایه گستر است و خلاصه از نوع زندگی است اما نمیتوانستم به زمين افتادن انسانی را که پيش تر میبوسيد و میخندید و میگریست و اکنون سر بر خاک میگذارد و پودر میشود حس کنم. خانه ما نزدیک صحرا و کوهستان بود و گاه فکر میکردم یعنی میشود از دست مرگ قایم شده بالای کوه بروم ا یا مرگ هم سایه دارد مرگ نردبان است یا بام درون ما لانه دارد یا از بيرون میا ید و ا یا خود مرگ هم میميرد یا تنها چيزی که زنده میماند خود اوست یک روز با مادرم در ميان گذاشتم کمی دعوایم کرد که نه نه اینا چيه فکر میکنی فکر نون کن که خربزه ا ب است... بعد قليانی کشيد و با مهربانی دستش را بر شانه ام گذاشت و ا رام گفت مرگ حق است و تو هم درست میگی اما مادر جون این فکرا کار دستت میده. برو گاوا را ب بر صحرا راهی صحرا شدم. ا هی کشيد و باز به قليانش پ ک زد. این سخن عجيب علی که م و توا قبل ان تم و توا (بميرید قبل از ا نکه بميرید) و یا د م زدن ا دمی (در عين حال) قدم زدن اوست به سوی مرگش زیستن در عين مرگ را تداعی میکرد از این تضاد زیبا گيج و ویج میشدم و در زندان شاه تقریبا با همه در ميان گذاشتم که از کجا ا مده ایم و به کجا میرویم و اصلا چرا منشاء حيات اوپارین یا منشاء انسان نستورخ از آهكشان تا انسان جان ففر و کتب ایلين اى. سگال و توضيحات خوب سعيد سلطان پور و هيبت معينی و چنگيز احمدی و محمود دولت ا بادی و ا قا رضا شلتوکی و شکراالله پاک نژاد بيشتر به چگونگی ها میپرداخت و من در پی چراي ی ها بودم. از خصال و توحيد شيخ صدوق یا کافی و وافی و تحف العقول و... نيز به جاي ی نمیرسيدم. یاد ابوذر ورداسبی به خير که از قول مولوی میگفت: کدام دانه فرو رفت در زمين که نرست چرا به دانة انسانت این گمان باشد مسعود عدل نيز حضور داشت. سرش را از روی مثنوی مولوی بلند کرد و با لبخند هميشگی اش گفت: هر نفس نو میشود دنيا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا در زندان های بعد از انقلاب رفيقی گفته احسان طبری را از ب ر بود: شيارهای مغز دفتر تاریخ است سنگ چندان غلطيد که گياه شد. گياه چندان روي يد که خزیدن ا موخت. از خزنده نژاد ناگاه خورشيد خرد طلوع کرد... ما نرگس خودپسند دشتی نيستيم که در چشمه سارها به خویش مینگرد ما تاک ~ 18 ~
ا سمانی هستيم و به سوی فرا زمانی بی انجام میرویم... ما مسافران ابدیم... یاد مباحث تبيين جهان افتادم... برگردیم به زمان های پيش تر. پدرم که سواد خواندن و نوشتن نداشت ام ا به راستی افتاده و فروتن بود روزی م حلی را به من نشان داد و گفت دوست دارم اینجا خاک شوم و با بيلی که در دست داشت ا نجا را چال کرد. با نگاهش خواست برای کندن این چاله من هم بيل را به دست بگيرم اما نتوانستم. ا خ انگار همين دیروز است من روی دو کلمه خاک شوم مکث کردم و پرسيدم خاک شدن پدرم گفت بله خاک شدن. مگر نشنيده ای که ما از خاکيم و خاک از ما و سپس با ا رامش خاصی گفت من اصلا از مرگ نمیترسم و هروقت هم رسيد او را در ا غوش میگيرم اصلا مرگ شناسی و خودشناسی هر دو یکی است. عينهو همدیگر است. شاید به خاطر همين خاطره شادی بخش و اینکه کوچ هميشگی را دوست داشتنی جلوه داد از خيره شدن به م عمای مرگ هرگز به یاس و کج بينی و زندگی گریزی دچار نشدم و با اینکه تعجب میکردم که چرا اسطورهی همه دورانها جمشيد جم ا ن نخستين شهریار و دارندهی جام جهان نما و دوردارندهی مرگ را سر ور و شاه م ردگان خواندهاند و برای چی او که بی مرگی برای مردمان میخواست شاه مردگان شده و چرا اصلا ا غاز تاریخ اسطورهای ما ایرانيان اینگونه کج و کوله است و چرا چله نشينی و خاکستر نشينی که در تاریخ و فرهنگ ما ریشه دارد به ادبيات نيز کشيده شده و برای مثال صادق هدایت در بيش از هشت داستان به ا ن میپردازد اما اميد به زندگی را چون صبح سپيد در قلب خویش پاس داشته و لبخند از لبانم تا هم اکنون نيز قطع نشده و گرچه هرگز با مرگ خواهی ميانه خوشی نداشته و زندگی و زیباي ی ها و ا هنگ عروسی اش را هم دوست دارم فکر مرگ دست از سرم بر نداشته است. کم کم متوجه شدم که فلسفه جدید نيز به مرگ و عدم درک ا دمی از ا ن تاکيد زیادی دارد. همچنين ادبيات و هنر هم هر دو به گونه ای با اندیشه مرگ همراهند وفی المثل ا خرین کار موتزارت (موسيقيدان برجسته پس از سپری شدن دوران باخ) که شاید از زیباترین ا ثار او هم باشد به مرگ گریز میزند. اسطوره هایی چون اوليس (اودیسه) اورفه و اودیپ (که در ا ثار مدرنيست ها برجسته شده) همه با مرگ ا ميخته اند. بعلاوه در نوشته های اگزیستانسياليست ها اندیشيدن به مرگ جایگاه مهمی دارد. سورري اليست ها مرگ را برهنه در ا ثار خود نشان میدهند مرگ ~ 19 ~
اورفي وس در شعر ریلکه یا در سينمای ژان کوکتو بخصوص به رابطه مرگ و جاودانگی هنر تفسير میشود. ضمنا نمیشود تراژدی های شکسپير را بدون مرگ متصور شد. درواقع نمایشنامه ها و شعر شکسپير با مرگ (به شکل کشتن کشته شدن مردن و خودکشی) ساخته میشود. او در هاملت از کشته پشته میسازد. حتی زیباترین شکل عشق را در اوفليا و رومي و و ژوليت با خودکشی تصویر میکند. قتل پدر هاملت قتل مکبث مرگ شاه لير یا ژوليوس سزار گاه نقطه شروع و گاه محور و اوج تراژدی است. بعدها با فيزیک دنيای شگفت نور زمان به مثابه ب عد چهارم ماده و نسبيت انيشتين ا شنا شدم و دیدم لااقل درعالم تي وری هرگاه متحرکی بتواند به سرعت نور نزدیک شود (البته اگر بتواند چون جرمش رو به بی نهایت میرود) بله اگر متحرکی بتواند به سرعت نور نزدیک شود پير نمیشود. زمان میایستد و بر مرگ و ا نتروپی میتوان غلبه کرد... نکند اصلا مرگ امری مجازی بوده و واقعيت نداشته باشد رسيدن به سکون مطلق یعنی رسيدن به منهای ٢٧٣ درجه حرارت یا سرمای زیر صفر که عملی و امکان پذیر نيست... با اینکه سراپا شور و اميد و خوشبينی بودم اما در زندگی روزمره و گاه بيخ گوشم مرگ ساز و د هل میزد در زندان شاه و سپس زنده دان های بعد از انقلاب که نه زیستن بود و نه مرگ وقتی بهترین دوستانم را میبردند و قلب عاشق شان را به رگبار میبستند حتی در ب کش ب کش اواي ل انقلاب که بازار مرگ سکه بود و کينه های کور جای جوانمردی و انصاف را گرفته خشک و تر در ا تش امثال هادی غفاری و صادق خلخالی میسوخت باز ا ن فکر دوران کودکی که مرگ چيست دست از سرم بر نمیداشت. سال پرماجرای ۶٠ که از کشته پ شته میساختند هنوز بارش را بر زمين نگذاشته بود که شصت و هفت مغموم از راه رسيد و هزاربار بيشتر سوگ سياوش و عاشورای حسين را زنده کرد. امروز با دوستت حرف میزدی وساعتی دیگر پ ر پر شده بود. در اینکه مرگ روی پاها برتر از زندگی روی زانوهاست و تنها عاشقان زندگی یک دست جام باده و یک دست زلف یار از چنين پ ل هاي ی عبور میکنند تردیدی نبود. البته و صد البته مرگ واقعی در انقياد و قبول ذلت و خواری است. بله الموت فی حياتكم مقهورین و الحيات فی موتكم قاهرین اما... اما بازهم و بازهم معمای مرگ چشمک میزد. شهيدان سر فراز این ميهن مظلوم به کنار وقتی امثال مرتضی حنانه و محجوبی و تجویدی و عماد رام و دلکش و ویگن و نواب صفا... رفتند و شاملو و گلشيری و حاتمی و سياوش کسراي ی و احمد محمود... نيز سر به خاک ساي يدند ا نگاه که شنيدیم قاسملو و نقدی و ~ 20 ~
فروهر و محمود قاي م شهر و بازرگان و عرفات... هم غيب شان زد موضوع مرگ خود این س فر (جدا از رسم و راه مسافرین) برای لحظاتی هم که بود همه ما را ميخکوب کرد. روزی که پدرم و سپس مادرم به خاک افتادند و من غربت را به تمامی معنی حس کردم و تنهای تنها شدم هيچ چيز حتی اشک هاي ی که هم اینک نيز به یاریم شتافته ا ن معما را نگشود که نگشود. به راستی کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش و ا یا این دست که بر گردن او میبينی دستی ست که بر گردن یاری بوده ست... بگذریم... *** شاهرخ مسکوب نيز که سوگ سياوش او را نوشت رفت که رفت. تا چندی بعد پيکرش پودر میشود و چه بسا از خاکش گندمی برا ید و در تنوری بسوزد یا شبدری بروید و بزی در ا ن بچرد. کو کوزه خر و کوزه گر و کوزه فروش تنها جان باختن پدر و مادر و فرزند نيست که غبار اندوه را بر جان مینشاند از ا نجا که خاطرات ا دمی نيز یار و یاور و خویش + ا وند ماست مرگ مرگ انسان های شریفی چون شاهرخ مسکوب نيز (یا هر ا نکس که روزگار سپری شده را به یاد میا ورد. میتواند مهوش یا مارلون براندو باشد) ما را در خود فرو میب رد و برای لحظاتی هم که شده به بيدردی ها و بی غم شادی ما زل میزند. وقتی در م صاف با مرگ فرزانه ای به خاک میافتد گوي ی پاره ای از وجود و خاطرات ما نيز نقش بر زمين میشود. در اینگونه مواقع ا دمی گرچه توی رخت خودش نيست اما باز سراغ خودش را میگيرد و در عين سکوت باهاش حرف میزند انگار هر باد و بروتی هم که داشته باشد صدای کاسه ترکيده خودش را میشنود. --------------------------------------------------- در مقاله گذشته (در سوگ شاهرخ مسکوب ) با گذر کوتاهی به روزها در راه از سراینده سوگ سياوش شاهنامه شناس و نویسنده بزرگ ایران زمين که دیگر حضور ندارد اما غاي ب نيست یاد کردم. فراموش نکنيم که خویشاوند (خویش + ا وند) یا فرزندان او به غير از گيتا و غزاله و اردشير و... قلم و ا ثار او نيز هست. جدا از خوشه های خشم (جان اشتاین بک). ا نتيگون (سوفوکلس و ا ندره بونار). ادیپ شهریار (سوفوکلس) ادیپوس درکلنوس (سوفوکلس) پرومته در زنجير و غزل غزلهای سليمان که ترجمه نموده و علاوه بر تا ليفاتی چون «ارمغان مور» (در باره شاهنامه) داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع مقدمه ای بر رستم و اسفندیار در کوی دوست مليت و زبان هویت ایرانی و زبان فارسی گفت و گو در باغ چند گفتار در فرهنگ ایران خواب و خاموشی درباره سياست و فرهنگ یادواره مرتضی کيوان و روزها در راه او دو همدم و فرزند دیگر نيز دارد که ~ 21 ~
کمتر از ا ن گفته شده و علتش اینست که به دليل گرد و خاک روزگار و حضور ا شکار و پنهان ميرغضب استبداد دینی با نامهای مستعار (م کوهسار و کسری احمدی) به چاپ رسيده و به اسم شاهرخ مسکوب نيست. نام این دو کتاب اینست: ١ بررسی عقلانی حق قانون و عدالت در اسلام (عدل و قضاوت) ٢ در باره جهاد و شهادت با کمال ادب و فروتنی یادا وری میکنم که با همه علاقه ام به شاهرخ مسکوب با برخی نظرات ایشان در دو کتاب اخير اخت نيستم. نسلی را که زیر بار هيچ ستمی نمیرود و به چراغ م جهز است نباید دست کم گرفت همچنين داوری های این انسان فرزانه را نسبت به جوانان شریفی که قلب شان برای ا زادی ميهن شان میطپيد نمیپسندیدم چون واقعی نبود انتظار داشتم همه زیر و بم های ا نرا میشناخت و بعد به قضاوت مینشست. بگذریم... گفتم که سوگ سياوش شاهرخ مسکوب را نوشته نه بر عکس. (کما اینکه شکسپير را نيز هملت نوشته است) سوگ سياوش مرا به یاد رنج های فردوسی میاندازد. با اشاره کوتاهی به این رنج و نيز ماجرای سياوش شاهرخ مسکوب و دردهای او را هم میتوان قراي ت کرد. فردوسی نمیتواند داستان سياوش را از شاهنامه حذف کند از طرفی خودش را درشهادت مظلومانه او مقصر میدیده واز سوی دیگر راهی پيدا نمیکند که مرگ او را به تا خير اندازد. فردوسی از شهادت سياوش به خود میپيچد. مگر میشود سياوش را خلق کنی سياوشی که یوسف یا ابراهيم شاهنامه است و اصلا خود فردوسی است و بعد ناجوانمردانه جانش را بگيرند به او دروغ میبندند از ا تش میگذرد. به جنگ میشتابد انسان دوستی و خوشبينی اش را به اثبات میرساند در خاک دشمن ساکن میشود. با با تمام پاکی و معصوميت اش اسير توطي ه برادر شاه ميشود و نهایتا سر از تنش جدا میکنند. او خود را به دست مرگ میسپارد بی هيچ اعتراضی چرا که مظلوم است و معصوم همين سکوت سکوتی که سرشار از ناگفته هاست بيش از صد خنجر کاری در قلب فردوسی فرو میرود. لابد فردوسی پس از مرگ سياوش زار میگرید رنج میکشد و میاندیشد: چرا باید بميرد بی هيچ گناهی و این چه دنياي ی است با خودش کلنجار میرود شاید گمان میکند که نمیتواند داستانی را که مردم دهان به دهان و سينه به سينه نقل میکنند ~ 22 ~
تغيير دهد مرگ مظلومانه اش را تغيير نمیدهد ولی از سوی دیگر رنج میکشد رنج میکشد که پاره تنش و گرانقدرترین شخصيت کتابش این چنين جوانمرگ شود. پس دست به تلافی میزند. گذشت بی گذشت رستم را فرامیخواند هيچ نباشد رستم پدر اصلی سياوش است سياوش برای رستم سهراب ی بود که به دست خودش کشته. پدر واقعی سياوش رستم است نه ا ن کيکاووس بی کفایت و پست. پس همين پدر باید عقده گشای دل پ ردرد فردوسی باشد. رستم اینجا خود فردوسی است و تنها رستم است که رنج او را احساس میکند. دست به کار میشود به بارگاه شاه میرود و رو در رو قدرت حاکم را به باد ناسزا میگيرد. به این اکتفا نمیکند به شبستان و اندرونی شاه میرود به حرمسرای او به ا نجایی که نماد مردانگی شاه و تمام ناموس مملکت پادشاهی است سودابه بانی اصلی را پيدا میکند چنگ در مویش میزند کشان کشان تا نزد شاه میا ورد و جلوی چشمان او با خنجری دو نيمش میکند. شاه از ب هت و ترس هيچ نمیگوید و رستم قسم میخورد تا خاک توران را از خون تورانيان سيراب نکند باز نگردد. به توران لشکر میکشد و ا نچنان انتقامی میگيرد و قساوتی به خرج میدهد که مثالش را هيچ جای شاهنامه نمیبينيم. شاهزاده توران را میکشد و وقتی قربانی به زاری میگوید: من جوانم و در ا ن موضوع بی تقصير. رستم با قساوتی باورنکردنی جواب میدهد: ا نگاه که سياوش جوان کشته شد کسی به این پرسش پاسخی نداد... شاهنامه ا خرش خوش نيست... برگردیم به روزها در راه در قسمت پيش (سوگ شاهرخ مسکوب) روزهای قدسی ایثار و ح ول و حوش انقلاب بزرگ ضد سلطنتی را با نگاه وی مرور کردیم. مسکوب گرچه همانند حافظ اميد میدهد اما او نيزمانند خيام و گابریل گارسيا مارکز و هدایت و تارکوفسکی و شکسپير (شکسپيری که دیدیم هملت اش را هم کشت و در مکبث اش د ور و تسلسل خشونت بيداد میکند وا نهمه ا دم میميرند) به کوچ ابدی ا دمی خيره میشد و حالا که او نيز نتوانست به مرگ جاخالی دهد سوگ را کنار نهاده برای شناخت این جان شيفته سير و سفرش را (که من تنها به ا ن گریز میزنم) دنبال میکنيم اینگونه زمانه او و دشمنان رنگ و وارنگ ایران زمين را هم بهتر میشناسيم. در بخش پيشين از تاریخ ١٩ ا ذر ١٣۵٧ که ميهن ما ا بستن انقلاب بزرگ ضد سلطنتی بود تا تاریخ ٢٣ بهمن ١٣۵٧ رویدادها را از نظر گذراندیم در اینجا ا نرا پی میگيریم. ٢٣ بهمن ١٣۵٧ مردم بی تابانه میرفتند تا بميرند یعنی بی صبرانه به سوی زندگی میشتافتند. سر از پا نمیشناختند که زندگی را لاجرعه سرکشند. در جذبه ی پریشان و بی خویشتن ا نها زندگی و مرگ یکی شده بود به اوج ا زادی رسيده بودند... در پياده روها رهگذران و تماشاکنندگان ~ 23 ~
خوشحال نگاه میکردند و قند توی دلشان ا ب میشد ایستاده بودند بحث میکردند نگران بودند و رادیو به دست حرف های گوینده را میپاي يدند. دو تا پير مرد فرتوت لنگ لنگان میا مدند. نه به چيزی نگاه میکردند و نه به چيزی گوش میدادند... با خودشان هم حرف نمیزدند مثل اینکه هر کدام به تنهاي ی در گور خویش راه میرفت و لحدش را محکم گرفته بود که نکند از دستش بقاپند... با احتياط بسيار قدم میزدند وراهی را که نمیدیدند میپاي يدند... در دل به نادانی و بيهودگی جوانان میخندیدند (البته اگر خنده را فراموش نکرده بودند) با امساک خسيسی که ا خرین دینارهایش را خرج کند لحظه ها را از دست میدادند. در چنان سرمستی شورانگيزی اینها تجسم دلمردگی و پایان بودند در فوران ا غاز. ٢۵ بهمن ١٣۵٧ دستگاه استبداد همه کاری کرد تا جوانان ایران و به ویژه دانشجویان... غير سياسی شوند و یا به سياستی که مطلوب طبقه حاکمه است رو ا ورند... مواد مخدر سکس فعاليت های فرهنگی... سانسور کتاب زندان و شکنجه و کشتار بی خبر نگه داشتن جوانان و بریدن رابطه ا نها با سابقه مبارزه و...(همه شيوه ها را پيش گرفتند) ا مریکا هم ا ریامهر و ارتش او را به خرج ملت ایران باد کرد تا ایران جزیره ثبات خاورميانه یعنی پایگاه امپریاليسم در این قسمت جهان باشد... (با اینکه در شعار) خدا شاه ميهن وسطی از بس باد کرد جای اولی و سومی را گرفت و بدل شد به جاوید شاه... اما نتيجه درست به عکس شد. جوانان هر روز سياسی تر شدند (و پایه های ستم لرزید)... ٢٩ بهمن ١٣۵٧ الا ن فيلم محاکمه خسرو گلسرخی را نشان دادند... در ا غاز شعر کوتاهی خواند که اینگونه پایان گرفت: ثقل زمين کجاست و من در کجای جهان ایستاده ام (گلسرخی) با مرگ خود نشان داد که زمين بر او ایستاده است نه او بر ا ن. پس از ا ن گفت که مارکسيست لنينيست است و از اسلام به سوسياليسم رسيده است. به قيام و شهادت مولا حسين اشاره کرد و در مقایسه گفتاری از مارکس و علی گفت که میتوان مولا علی را نخستين سوسياليست تاریخ دانست سلمان و اباذر را نيز... گلسرخی صورت معصوم و چشم های زخمدیده ای داشت. نگاهش دردناک بود. عصبی بود از حرکات سر و دست و بالا تنه اش اینطور بر میا مد. لابد از شکنجه ها از محيط وحشتناک دادگاه و از فکر کتک های بعدی چنين بود. در خانه تنها بودم. بعد از تمام شدن فيلم کلی گریه کردم. مثل پيرزن های فرزند مرده و درمانده. ~ 24 ~
۶ اسفند ١٣۵٧ در رودسر سروان منير طاهری را به این جرم که در شيراز و مشهد زندانيان سياسی را شکنجه کرده و در کشتار سينما رکس دست داشته و سه نفر را در رودسر شهيد کرده و... (که ظاهرا هيچکدامش درست نيست) اعدام کردند... بی عدالتی بزرگی شده سخت گریه ام گرفت و عجيب است که در ضمن گریه فکرهای مختلف ا زارم میداد... به صرف انقلاب نمیتوان بی عدالتی را توجيه کرد. هميشه برای رواکردن هر نارواي ی ضرورت ها و محدودیت های اجتماعی بهانه بوده است. ١١ اسفند ١٣۵٧ با نطق دیروز ا قا (خمينی) در مدرسه فيضيه قم و اعلاميه پریروز گمان میکنم مذهب به طور جدی برای اول بار مشت ا هنين خود را نشان داده است. (دیکتاتوری نعلين صحبت از اصلاح مطبوعات وجود ا زادی ولی سرکوبی توطي ه ایجاد وزارت خانه امر به معروف و نهی از منکر...) تهدید جدی تر چپ گرایان به اشاره و کنایه شروع شده است... اگر نهضت پيروز شود و از راه درست خود برود و به دست ضد انقلاب نيافتد یعنی در بهترین حال شاید بيست سالی با دیکتاتوری دیگری روبرو باشيم. البته این دیکتاتوری نطفه صلاح و رستگاری را در خود دارد... پس از چنان دورانی (و به ویژه با توجه به تاریخ و خلقيات ما) یکباره به دموکراسی رسيدن م حال است. حتی انقلاب کبير هم نرسيد. دموکراسی گذشته از هر چيز به اخلاق و رفتار یک ملت نيز بستگی دارد... از جهتی ایران متمدت ترین ملت دنياست چون که انقلابش زیباترین تميزترین و نيا لوده ترین انقلاب دنياست. اینهمه اسلحه به دست مردم افتاده نه شهربانی هست و نه ژاندارمری و نه ارتش. شيرازه همه اینها گسيخته و بدنه اشان هم فروریخته با این همه وضع عادی کشور رویهم رفته چندان تفاوتی نکرده و ميزان دزدی و غارت و چپاول و کشتار و ناامنی افزایش نيافته است. پدیده جالبی است و گمان میکنم در خيلی از جاهای دیگر چنين حادثه ای نتيجه ای دیگر میداشت... ایرانی ها در مجموع مردمی خشن و متجاوز نيستند... (اگرچه) راه و رسم همزیستی اجتماعی و به ویژه شهری را نمیدانند (واین به تاریخ و روحيات مربوط است)... ولی در عوض با فرهنگ هستند. ١۴ اسفند ١٣۵٧ اگر به دفاعيات مجاهد شهيد علی ميهن دوست در بيدادگاه نظامی توجه کنيم میبينيم که ا نچه ميان فداي يان مارکسيست و مجاهدان مسلمان وجود داشته فقط نوعی نزدیکی فکری و ~ 25 ~
عملی نبود بلکه نزدیکی عميق بود (ص ۶١ کتاب استاد منتشره سازمان مجاهدین خلق ایران دیده شود) ١۵ اسفند ١٣۵٧ ده دوازده تاي ی از کتاب های دکتر شریعتی را خواندم... برداشت او از اسلام برداشتی جامعه شناسانه گاه مارکسيستی مبارزه جویانه و اخلاقی است. شریعتی سرشتی حساس و هنرمندانه دارد. از طرف دیگر او ذاتا نویسنده است... در کویر دو سه جستار essai هست که بسيار خوب و زیبا نوشته شده یکی مقاله اول در باره مزینان است و دیگری قسمت اول مقاله کلود برنار که ناگهان بریده میشود و با محتوای دیگر و با ارزشی ناچيز ادامه مییابد... بی انصافی نکنم. اهميت او نه در کار نویسندگی در کار فکری اجتماعی و اخلاقی اوست که بسيار بزرگ بوده است. ١٩ اسفند ١٣۵٧ ا قا دارد کار را خراب میکند. ا ن فتوای بيجا در باره حجاب و این صحبت های دیروز... که غير مستقيم تعرضی داشت به سنی ها حمله به ملیها و دموکراتها و تصریح پياپی که این انقلاب نه ملی بود نه دموکراتيک فقط و فقط اسلامی بود. چند بار هم گفت قلم ها را بشکنيد لابد در ا ینده جشن قلم شکنان میگيرند... هنوز نتوانسته (١۴ اسفند یعنی) دوشنبه گذشته و جمع شدن بر سر خاک دکتر مصدق را هضم کند. عجيب است که ا ریامهر هم نمیتوانست. ٢٣ اسفند ١٣۵٧ چی بود و چی شد. زیباترین واقعه شگفت انگيزترین انفجار نوری که در عمرم دیده بودم چه زود و چه ا سان به ابتذال کشيد انقلاب را میگویم... شارلاتان ها دارند جلو میافتند و ا ش همان ا ش و کاسه همان کاسه میشود. چون که دیکتاتوری دارد میا ید و وقتی که بيا ید پی ا مدهایش هم میا ید ا ن هاله تباه و ستمکاری که دور دیکتاتور حلقه میزند... باز ترس مثل شبحی دارد از توی تاریکی پيدایش میشود و همچنان که مثل ابر و دود میا ید فضا را تاریک میکند. هوا سنگين و نفس کشيدن دشوار میشود باید به احتياط و سنجيده نفس کشيد مبادا نفس بيجا بکشی به قول نيمایوشيج: من قایقم نشسته به خشکی... ادامه دارد... ~ 26 ~
پشت کتاب درباره جهاد و شهادت که اثر شاهرخ مسکوب است به زبان فرانسه نوشته شده: SUR LA GUERRE SAINTE ET LE MARTYRE وعنوان فرانسوی کتاب بررسی عقلانی حق قانون و عدالت در اسلام این است: UNE ETUDE CRITIQUE DU DROIT ET DE LA JUSTTICE EN ISLAM *** موتزارت در اواخر عمرش با شخصی که حاضر نبود چهره خودش رو به او نشان دهد ملاقاتی داشت. مرد سياه پوش به موتزارت سفارش ساخت ا هنگ عزا (در اصطلاح موسيقی رکویيم (REQUIEM برای مرگ داد و گفت که از طرف فردی این درخواست را دارد که برای گرامی داشتن خاطره همسر فوت شده اش به این موسيقی احتياج پيدا کرده است. (رکویيم و مس از انواع فرم در موسيقی هستند مثل سونات فوگ اپرا و...) موتزارت چون شرایط روحی و مالی خوبی نداشت و مریض احوال هم بود این پيشنهاد را پذیرفت اما او که هيچوقت نمیتوانست چهره سياه پوش پنهان و شگفت انگيز ا ن مرد مرموز را از خاطر ببرد م دام میگفت که این رکویيم ها (ا هنگ سوگ) را در واقع برای مرگ خودم مینویسم و به ا ن شخص سياه پوش همواره به چشم فردی از دنيای دیگر مینگریست. د م و دقيقه میگفت با این کار من هم میميرم. همين طور هم شد و به زودی م رد. شاید یکی از عميق ترین کارهای موتزارت همين ا هنگ سوگ عزا یعنی رکویيم سه قسمتی ست. قسمت اول این فرم به بيان ارتباط انسان با مرگ میپردازد و معمولا سنگين و با وقار است. قسمت دوم نه بازیگوشانه و تفریحی و نمایانگر زندگی انسانی است و در نهایت قسمت سوم بيان کننده این است که چگونه انسان پيش پای مرگ لنگ میاندازد. *** رسيدن به سکون مطلق یعنی رسيدن به منهای دویست و هفتاد و سه درجه حرارت یا سرمای زیر صفر عملی و امکان پذیر نيست پس ا یا مرگ اساسا امری ست مجازی که واقعيت ندارد و ما که خيال میکنيم میميریم نمیميریم ا یا نيستی سرشار از وجود و ا بستن هستی ست ا یا مرگ که نمادی از کهولت و ا نتروپی ست کليد قفل بقا و خود دروازه ای به " نگانتروپی " و زندگی هم هست ا یا اینکه در کتب ا سمانی از ا فرینش و خلق مرگ بله از ا فرینش و خلق مرگ خلق الم وت والح يات صحبت شده به این معناست که اساسا نيستی که هستی جلویش لنگ میاندازد خود ا بستن هستی است ا یا کل شي ی ها لک الا وجه ه که مولوی نيز بارها در مثنوی بکار برده و مترجمين غالبا اینگونه به فارسی ا ورده اند ~ 27 ~
که " همه چيز جز ذات احدیت جز او فانی است میتواند این معنا را هم بدهد که همه پدیده ها جز راستا و جهت تکاملی ا ن محو و نابود میشوند و عمل تکامل دهنده و رهاي ی بخش که خود یک هنر بزرگ است همواره پویا و ماندگار خواهد ماند ا یا از همين روست که احساس هنرمند که با سير شتابان زمان به هم ا ویخته و با گذشت مدام عمر در جدال است میکوشد به هر طریق که شده عمر کوتاه ا دمی را در ا غوش ابدیت زمان پایدار سازد ا یا اینکه زندگی ا دمی پایان میپذیرد ولی مقاومت و هنر او جاودانه باقی میماند از یک هستی جدید که به ظاهر نيستی مینماید حکایت نمیکند و نشان نمیدهد که گویا در این مورد نيز اصل بقای انرژی صدق میکند *** جم (Yama) یكی از شخصيت هایی است آه به مجموعه باورهای دوران هند و ایرانی تعلق دارد. او سلطان مقتدری است آه برای ارواح مردگان و نياآان ا ریاهای هندی (انگيراها = (Angira راه و معبر ا ماده آرده است. جم پسر ویرسونت Virasvant) در اصلاح سانسكریت و ویونگهان در اوستا است. ویژگی برجسته جم یا یم در ریگ ودا (آتاب مقدس هندی ها) این است آه نخستين آس از بی مرگان است آه مرگ را برگزید. او مرگ را برگزید تا خدایان را خشنود سازد بيمرگی را برنگزید تا فرزندان خود را خشنود آند. جم راه مرگ سپرد تا راه جاودانان را به مردمان نشان دهد. چون او شاه مردگان شد مرگ را «راه یم» ناميدند. جم در ایران زمين بسيار مورد احترام است. ویژگی دوره هزارساله فرمانروایی او ا رامش و وفور نعمت بر زمين بود و طی ا ن دیوان و اعمال زشت ا نها ناراستی گرسنگی وبيماری وجود نداشت. *** اسطوره اورفي وس اشاره به شاعری چنگ نواز و خوش صدا دارد که همه طبيعت را مسحور خود میکرد اورفي وس به دست منادها کشته و تکه تکه میشود و تنها سرش در پی چنگش در ا ب رودخانه روان است و هنوز پس از مرگ همچنان میخواند - صدای او مانده است. اینکه فروغ فرخزاد میگوید: تنها صداست که میماند اشاره به صدای اورفي وس است - صدا که هنر است و هنر که جایگزین زندگی است در برابر مرگ. ~ 28 ~
**** هر که سوار است بيرحمانه می تازد همنشين بهار در قسمت های گذشته با شاهرخ مسکوب این نویسنده درد ا شنا و کتابش روزها در راه از کوچه پس کوچه های زیادی گذشتيم. روزها در راه... فيلم Hair «هير» را دیدم... در صحنه های اول از فرط زیباي ی و سرشار بودن از زندگی چند بار گریه ام گرفت... گاه ا دم نمیتواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرازیر میشود. انگار در ا دم باران میبارد و باران زیباي ی ما را میشوید. در زمستان سال ١٩۶٧ وقتی «ا نتيگن» برشت را با گروه Living Theater نيویورک دیدم گرفتار همين گریه شدم اما بی اختيارتر و بی امان تر... این روزها دارم ورتر گوته را میخوانم بعد از افلاطون یاسپرس و منون افلاطون... ۵٨/۶/۶ بيشتر از یک هفته است که برگشته ام. چه روزگاری! میدانستم که به کجا میا یم و در چه حال و هواي ی میافتم. خودم را ا ماده کرده بودم ولی با این همه شتاب حوادث بيشتر از تحم ل من است. اگر این طور بگذرد هيچ کاری نمیتوانم بکنم... اما دارم خودم را مهار میکنم و اختيارم را به دست میگيرم که صبر پيش گيرم گر فلک مان بگذارد که قراری گيریم. ~ 29 ~ ۵٨/۶/١٧ همچنان دست و دلم به هيچ کاری نمیرود. ظلمت مرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای
سبک و نامحسوس بلکه در لجن سفت در قبر حرکت میدهم... تواناي ی روبرو شدن با زندگی را ندارم... دارم ورتر گوته و ا دم بی خصوصيت رابرت موزیل را میخوانم به ا لمانی و فرانسه اما چه خواندنی!... لنگ لنگان در روح شخصيت ها سفر میکنم. حتی موسيقی هم دردی دوا نمیکند. فقط مرگ و دختر شوبرت و یک یا دو اثر دیگر را هنوز میتوانم بشنوم. ن ت ها و صدا ها مثل سنگریزه هاي ی که به دیوارهای فلزی بخورند جذب نشده کمانه میکنند و بر میگردند. حتی (موسيقی) باخ و بتهوون هم بيهوده است. میشنوم اما مثل سر و صداي ی از دیگران برای دیگران. همچنان در اعماق خودم فرو مانده ام غوطه میخورم و دست و پا میزنم اما نمیتوانم سرم را بيرون بيا ورم و از هوای سلامت بخش پ ر کنم... شاید تقصير من نباشد هوا مسموم است از ظلم سياه و غليظ است. دوده قير و چيزی از این قبيل جهل و تعصب بيداد میکند... از سيلی روزگار از حوادث ناگوار و پياپی گيج و منگم. هنوز حواسم را به دست نيا ورده و به هوش نيا مده ام. برق از چشمم پریدهاست. نمیتوانم خودم را جمع و جور کنم. اما خواهم کرد. ا خرش که چی. مگر میشود اینطور ادامه داد. ۵٨/٧/۴ اردشير (پسرم) رفت. تنها تر شدم. غزاله (دخترم) هنوز راه نمیرود... کار دارد بيخ پيدا میکند... ناتوانی و بی دفاعی بچه ها که با خيال راحت در معرض همه ا فت های روزگارند مرا ناتوان میکند... این نگرانی شخصی و ا ن دل مشغولی اجتماعی وضع مشمي زکننده ای است... پریروزها رادیو... یک نفس به روشنفکران فحش میداد از قلهک تا شهر خوردیم و تمام راه گفتيم حاجی تو را ميگه ها! احساس بيگانگی میکنم... ۵٨/٧/١٣... در خزرشهر باران ریزی میبارد. به قول مازندرانی ها زل فشه. ریزتر از هر قطره ای چيزی مثل نم و شبنم که باریدنش احساس نمیشود که در هوا ا ویزان است و بر صورت و دست احساسش میکنی. صدای دریا صدای تمام نشدنی یکنواخت و متنوع دریا صداي ی که هميشه هما ن است و هيچ ا نی همان نيست به گوش میرسد. صدا انگار از راه های دور میا ید و در همان حال انگار از زیر پا بلند میشود و در هوا میپيچيد. دریا دور و نزدیک و بيگانه و دوست در خودش میپيچد طوفانی است ا شفته است و ا رام ندارد. چيزی برای گفتن دارد تا ساحل میا ید و زبانش را به شن ها میکشد میگوید و نگفته بر میگردد. حرف نمیزند و با هزار زبان همهمه میکند. همهمه ی دریا در فضا موج میزند و باد را میراند. درخت ها با برگ های سرما زده زیر باران میلرزند و ذرات ا ب روی ~ 30 ~
پوست سبزشان میدرخشد مثل منجوق و ستاره و خرده شيشه. هوا ا بکی است و ابرها روی بام ها و درخت ها شکم دادهاند. لخت سنگين پ ر بار افتادهاند و به کندی زیر ا سمان جابجا میشوند. مثل این که در دسترس هستند. هنوز خزان نشده هنوز این سرزمين نه سرد و نه گرم سبز و بهاری است. صدای خيس صدای بارانی و بی ا رام دریا میا ید. امواج همانند صدا پياپی هوا را میرانند و باران برای ما حشکی زده ها نشانه دوستی ا سمان و زمين است... رفتم کنار دریا. راه رفتن در ساحل در مرز ا ب و خاک هميشه جاذبه و کششی نا شناخته دارد. ا دم با هر دو عنصر ا ميخته میشود و از هر دو جدا است. در حاليکه زمين سفت را زیر پایش حس میکند در سيلان ا ب و گذرندگی موج غوطه میزند و تا کنار افق در پهنه دریا پخش میشود مثل باد وزان و مثل گياه برجا است. شاید شاخ و برگ درخت در دست باد چيزی شبيه این حال را احساس کنند... در برابر (دریا) ا دميزاد تکه چوبی (یا) خاشاکی بر موج (است) چه پست ها و بلندها و زیر و بم ها که غفلتا ما را به هر سو پرتاب میکند! ۵٨/٧/١۶ دیروز صبح با گيتا (مادر غزاله) صحبت کردم. متاسفانه تشخيص پزشک ا مریکاي ی هم بی شباهت همکار فرانسوی اش نيست... دخترم غزاله احتياج به معالجه طولانی دارد. (گيتا) اقلا یک ربع ساعت طول کشيد تا توانست بگوید. داي م تکرار میکرد که اگر تو پدرش هستی من هم مادرش هستم... میگفت انگار غزاله دارد موضوع را حس میکند خيلی اصرار دارد که راه برود (اما... نمیتواند). من کمی گيتا را دلداری دادم و حرفهای بی ربط و نامربوطی زدم که میدانستم مزخرف است ولی معمولا در این وقت ها گفته میشود... در این حالت ها ا دم عجيب احتياج دارد که حرف های خودش را باور کند و کم کم بعد از کمی تکرار باور میکند. هر چند که سایه ترس و تردید سایه هجوم بی دليل دشمنی ناشناخته بر فکر ا دم افتادهاست و ول نمیکند ولی گرته فکر بفهمی نفهمی بنا به ا رزو ریخته میشود و در ا ن جهت به پيش میرود. البته در ته دل در ا نجا که ا دم میخواهد نشناسد و نبيند هشداری داي م س رک میکشد و به یاد میا ورد که این گرته بر ا ب برباد بر زمينه ای متلاطم و هوسکار ریخته میشود. دلم میخواست که فکرهای بهتر میکردم... اما چه فایده که واقعيت مثل صخره ای برجا ایستادهاست. ا خرش صحبت تمام شد. هوا گرگ و ميش بود. مدتی سر جایم نشستم و سرم را ميان ~ 31 ~
دستهایم نگه داشتم. نمیتوانستم به حال خود روی گردن رهایش کنم میلرزید. بی اختيار چند بار با خودم گفتم جرا چرا این طور شد کسی جواب نمیداد. میدانستم جوابی نيست. بعد گریه ام ترکيد و ریخت. گریه تلخی بود. گریه ای که از روی عجز و ناتوانی باشد درد گزنده ای دارد که روح را زمين گير میکند... ٨١/٩/٢۶... (از مرگ مادر اردشير) با خبر و از فرط تا ثر منقلب شدم نمیدانستم چه جوری به پسرم بگویم که مادرش م ردهاست یک هفته ای به خودم پيچيدم و بالاخره گفتم... میدانم چه حالی داشت. حتی میدیدمش پسرم را میدیدم... ٨١/١٠/٢٢... دیروز با گيتا حرفم شد. در ا شپزخانه ایستاده بودیم. با هم تندی میکردیم. نه چندان شدید ولی لحن هردویمان تلخ بود. غزاله سر رسيد. حس کرد. شروع کرد به شلوغ کردن و حرف تو حرف ا وردن... توضيح میداد که من بچه هر دو شما هستم. تا ي يد میخواست و باز میخندید. میخواست با صدا و ژست خنده حالت دعوا را عوض کند. به قصد نبود. بی اختيار این کار ها را میکرد. بنا به غریزه از ترس خودانگيخته با و بی همه اینها... راه افتادیم به طرف مدرسه. کيف زنی به او خورد افتاد. زنک هم نگاه نکرد. غزاله عصبانی با گریه پاشد و گفت پدر چقدر این فرانسوی ها احمقن. رفتيم جلوتر. داشت میدوید و میرفت باز زمين خورد. من پشت سر بودم. تا برسم زنی دستش را گرفت و بلندش کرد که من رسيدم گفت پدر این فرانسوی ها چقدر مهربان هستن! ٨١/١١/٢... حال هيچ کس خوب نيست. لااقل کسانی را که ما میشناسيم و میبينيم. همه ایرانی ها. همه منتظرند و همه از انتظار خسته شدهاند. مثل ا دم هاي ی میمانيم که بيرون قفس ایستاده ایم یک قفس عظيم. احساس لش بودن بيکاره و بيهوده بودن و بيهودگی با پولاد بازو پنجه انداختن! هر چه باشد پس افتاده ناخلف همان شيخ اجليم. ا گاهی به همين بزدلی به همين پناه به ساحل امن کنج سلامت. ا گاهی به همين حقيقت است که حالم را بد میکند. در ته دل من یک موش ترسوي ی لنگر انداخته که متا سفانه بی شرف نيست وگرنه راحتم میگذاشت. بر عکس راحتم نمیگذارد و با پوزخند نگاهم میکند و داي م مرا به من نشان میدهد. از چشم او که نگاه میکنم انگار ~ 32 ~
پوستم را از کاه پ ر کردهاند. از تماشای هيکل نحس پفيوز خودم حالم بهم میخورد. بهتر است به غزاله پناه ببرم و خودم را نجات بدهم. نمیدانم چرا دیشب میگفت پدر من که عروسی بکنم تو م ردی... دلم میخواد تو باشی... ٨١/١١/٢۴... پس از مدت ها روی علف علف خودروی طبيعی راه رفتم. در مرز کشتزارها و جاده ها. مدت ها بود که جز روی ا سفالت یا شن ریزی خيابان و شانه جاده و جز اینها قدم نزده بودم. پایم هميشه روی عمل و اثر دست ا دميزاد بود از رابطه بی واسطه با طبيعت محروم بود. بينشان جداي ی افتاده بود تا هفته پيش که به هم رسيدند... افق را دیدم: ا ن دو را جاي ی که ا سمان و زمين به هم میچسبند. با مه و درخت و هوای سرد معلق ولی محسوس با سرزمينی که مثل بدن ا دمی کش و قوس موزون و انحناي ی دلپذیر داشت. چشم نواز بهتر از دلپذیر است چون که چشم روی زیر و بم ملایم و هموار خاک میلغزید یکجا نمیماند و خسته نمیشد و هر لحظه چشم انداز دیگری پيش رو داشت. برج های ا ب و سقف های رنگی بناها و قامت های کشيده درخت ها ا سمان و زمين را به هم میبست. افق چون دوردست است هميشه فراخواننده و جذاب است و رمزی ا شنا و مبهم دارد. در این سفر روزها رنگ خاک را دیدم سياه خيس خاکستری باردار! خاک خاکی رنگ را دیدم با شيارهای مستقيم دراز و زندگی پنهان سرمازده. از بس در این سال ها زمين را سفت و پوشيده دیده بودم رنگ خاک یادم رفته بود. راستی صدای پرنده شنيدم... حتی یک بار صدای خروس هم شنيدم البته خروس بی محل که د م ظهر میخواند... هوا مه ا لود بود و فقط شبح مبهمی از خانه ها دیده میشد. اما روزهای ا فتابی یا بهتر است بگویم ابر و بادی هم بود. هميشه مه نبود. وقتی که مه نبود دشت و کشت دلرباتر و طنازتر بود... این روزهای ابر و بادی ا سمان پراکنده بود. سفيد و ا بی و خاکستری با ابرهای سينه خيز و سرگردان که هم خودشان داي م شکل عوض میکردند و هم ا سمان را به شکل های متغير در میا وردند. رنگ ها و شکل ها در هم میدویدند و توی همدیگر میپيچيدند و روی زمين روی خانه های شسته و درخت های لخت سرما خورده و خاک خيس نقش میانداختند. باد در دشت جولان میداد و بوی بکر علف بوی وحشی و خودمانی روي يدن و طراوت را پخش میکرد. رویش مرطوب و تازه ای هميشه توی هوا بود و افق دیده میشد. راهروها و دالان های دراز و بی سقف شهر با ساختمان های دو طرف و پياده های شتابزده و اتومبيل های عصبی دیده نمیشد. افق دیده میشد که با دست های باز سينه متنوع زمين را بغل کرده بود... باز باران میبار د. نمیدانم چند روز است که ا فتاب را ندیده ام. اینجا ا سمان ندارد. اینی که ~ 33 ~
هست مثل لاک پشت لخت و ورم کرده روی زمين افتاده روی بام بنا ها و شاخ و برگ درخت ها که دستشان خالی است و پنجه های تيزشان را به شکم افتاده ا سمان فرو کردهاند و ا دم ها خيس و تنها زیر باران میدوند و... هوا سرد است... مثل تيغ توی تن فرو میرفت به هرجا میخورد ناسور میکرد... هر که سوار است بيرحمانه میتازد... ادامه دارد... فيلم HAIR که ميلوس فورمان Milos Forman در سال ١٩٧٩ ا نرا کارگردانی کردهاست در رابطه با جنگ تجاوزکارانه ا مریکا در ویتنام است. یک کشاورز ا مریکاي ی (از ایالت اوکلاهاما) که برای رفتن به سربازی راهی ارتش میشود به گروهی از هيپی های جوان بر میخورد و با ا نها محشور شده دنيای ذهنی اش پاک دگرگون میگردد. در این مسير به دختری علاقمند میشود اما چاره ای جز رفتن به سربازی نيست. وقتی به سربازخانه میرود دوستان با وفا و هيپی اش او را تنها نمیگذارند و به ا ب و ا تش میزنند تا او فرد مورد علاقه اش را بيرون پادگان ببيند و برای این منظور یکی از هيپی ها موهای بلند سرش را که برایش نشانه رسم و راهش بود میتراشد و به شکل سربازها در میا ورد و با پوشيدن لباسی که از یک ارتشی بلند میکند خودش را در صف سربازان جای ا ن کشاورز (رفيق شان) جا میزند! اما درست این لحظات هنگامه ا ماده باش سربازان برای سوار شدن به هواپيمای نظامی و رفتن به جنگ ویتنام است. کشاورز مزبور که بيرون پادگان رفته بود تا با زنی که او را دوست داشت ملاقات کند دیر به پادگان میرسد و دوست هيپی اش که داي م میرقصيد و ترانه میخواند: «به من بگو کجا و جرا باید بميرم زمين سلام میکند صبح ترانه میخواند بگذار خورشيد بدرخشد» به جای او سوار هواپيما شده و بر خلاف عشقش به صلح و ا شتی راهی جنگ ویتنام شده و ا نجا هم کشته میشود. این فيلم موزیکال که سرشار از زیباي ی و شور است و یکی از برجسته ترین فيلم های ضد جنگ به شما میرود به قول زنده یاد دکتر شریعتی نشان میدهد جنگ را کسانی ترتيب میدهند که خوب همدیگر را میشناسند و میدانند چرا. اما کسانی در ا ن قربانی میشوند که نه همدیگر را میشناسند و نه میدانند چرا *** گوته Johann Wolfgang von Goethe (شاعر عقل و احساس خالق نمایشنامه ی حماسی فاوست) در قالب نامه ر مانی نوشت و در ١٧٧۴ بدون اشاره به نام خودش منتشر ~ 34 ~
کرد. این کتاب تجسم زندگی شخصی گوته و تصویری از عشق سوزان او به دختری به نام شارلوت بوف بود کتابی که شاهرخ مسکوب نيز به ا ن اشاره میکند این است: رنج های ورتر جوان Werther The Sorrows of Young این کتاب را علاوه بر نصراالله فلسفی مجتبی مهدوی سعيدی و فریده مهدوی دامغانی به فارسی ترجمه کردهاند. رمان مزبور گسيختگی روانی هنرمندی جوان را بر اثر عشقی بیفرجام و غمانگيز به تصویر میکشد همچنين مصاي ب این جهان و اندوه گوته را بازتاب میدهد. گوته از این که نمیتواند ژرف ترین احساسات خود را راحت بيان کند و مجبور به سانسور خویش میشود رنج میب رد. گوته درون پ ر غوغای ا دمی را نشان میدهد که گاه به سرعت از اوج شادی و نشاط به نوميدی ظلمانی درمیافتد و در این باره هشدار میدهد. شاید یکی از دلاي ل علاقه شاهرخ مسکوب به گوته این است که تا قبل از او ایران شناسی از حدود سياحت نامه های مارکوپولو ا نتونی جنکينسن شاردن اولي اریوس و ا دام وتاورنيه تجاوز نمیکرد. گوته چون مسکوب به حافظ عشق میورزید و در لابه لای اشعار فارسی خرد و عشق میدید. او با داستان های هزار و یک شب و نيز قرا ن ا شناي ی داشت خالق نمایشنامه محمد هم هست. **** ~ 35 ~